این چند روز نحس
با سلام به دوستان و همراهان عزیز.از چیزی که از ٦سالگی تا حالا ازش میترسیدم به سرم امد.از وقتی ٦سالم بود از مریضی یا سکته مادربزرگم میترسیدم .من از ١سالگی با مادر بزرگم زندگی میکنم ..بدترین کابوس من همین بود.که تنها باید چکار کنم . تا روز چهارشنبه .وقتی وضو گرفت و نشست لب تخت که ..........بدترین روززندگیم.و تا دیروز یک شنبه بیمارستان صدوقی اصفهانبستری بود .ودیروز تا حالا اوردیمش خانه.وقتی نگاهش میکنم ..........به خدا اگه بخاطر زهرا و مامانش نبود.از همون بچگی قسم خورده بودم .من خودم را زودتر خلاص کنم . البته تا قبل از به دنیا امدن زهرا خانم .ولی حالا دلم میخاد هر کاری از دستم برمیاید .براش انجام بدم .تا شاید جبران گوشه ای از محبتش را کرده باشم .راستی بیایید در این روزها عزیز همه مریضها را دعا کنیم .یه گله کوچولو هم داشتم .درباره ختم صلوات که اصلا استقبال نشد .راستی از دردسر ما با زهرا کوچولو از دیشب تا حالا بگم که به محض اینکه میرم پیش مادربزرگم یابه قول زهرا {ماماچی} خانم سریع میاد و میگه ماماچی منه ماماچی منه .بعد هم چند تا داد و غرغر{فکر کنم فحش} خودشو میندازه روی ماماچی و اگه کسی بیاد طرفت میزند.خدا به داد من برسه و ....................این هم دلیل غیبت چند روزه من که برای من چند سال بود .حالا هم از همگی التماس دعا