زهرا کوچولوزهرا کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

زهرا کوچولو و باباش

سلام دوستانی که به وبلاگ من سر میزنند لطفاً کامنت بگزارید

پدر می خواهیم نه ماشین پول

1390/8/10 19:27
نویسنده : بابای زهرا
3,646 بازدید
اشتراک گذاری

آن زمان که مادرها خوراکی ها را از دست بچه ها قایم می کردند، دیگر نیست; حالا باید دور و بر بچه ها را گرفت تا لطف بکنند و چیزی بخورند تا پدر و مادر خوشحال شوند.

آن زمان که بچه ها با یک اسباب بازی ساده از ذوق به عرش می رسیدند و سال ها با آن مانوس بودند و سر آخر هم آن را سالم نگه می داشتند، دیگر نیست. حالا بچه ها هنوز به دنیا نیامده، اتاقشان پر از اسباب بازی و انواع و اقسام چیزهاست و از وقتی چشم باز می کنند، همه چیز دارند; آن قدر که هیچ کدام را به راستی نه می بینند و نه به راستی از آن لذت می برند. شاید آن زمان که بچه ها با پای خود به مدرسه می رفتند و خبری از سرویس و اتومبیل شخصی پدر و مادر نبود، این قدر درس خواندن مضحک نمی نمود. حالا پدر و مادرها دائم کار می کنند; کار می کنند و کار می کنند تا همه چیز تامین باشد; اما باز بچه ها ناراضی اند; طلبکارند، سرخورده اند، کمبود دارند، پرخاشگرند. سن ازدواجشان بالا رفته، سن اعتیادشان پایین آمده، مانتوها و دمپای شلوارشان بالا رفته و...

پدر می خواهیم نه ماشین پول

 

آن زمان که مادرها خوراکی ها را از دست بچه ها قایم می کردند، دیگر نیست; حالا باید دور و بر بچه ها را گرفت تا لطف بکنند و چیزی بخورند تا پدر و مادر خوشحال شوند.

آن زمان که بچه ها با یک اسباب بازی ساده از ذوق به عرش می رسیدند و سال ها با آن مانوس بودند و سر آخر هم آن را سالم نگه می داشتند، دیگر نیست. حالا بچه ها هنوز به دنیا نیامده، اتاقشان پر از اسباب بازی و انواع و اقسام چیزهاست و از وقتی چشم باز می کنند، همه چیز دارند; آن قدر که هیچ کدام را به راستی نه می بینند و نه به راستی از آن لذت می برند. شاید آن زمان که بچه ها با پای خود به مدرسه می رفتند و خبری از سرویس و اتومبیل شخصی پدر و مادر نبود، این قدر درس خواندن مضحک نمی نمود. حالا پدر و مادرها دائم کار می کنند; کار می کنند و کار می کنند تا همه چیز تامین باشد; اما باز بچه ها ناراضی اند; طلبکارند، سرخورده اند، کمبود دارند، پرخاشگرند. سن ازدواجشان بالا رفته، سن اعتیادشان پایین آمده، مانتوها و دمپای شلوارشان بالا رفته و...

حالا از آن سوی بام افتاده ایم. هرچه فکر می کنم، می بینم ما آدم ها همیشه یک مشکل بزرگ داشته ایم; این که در زندگی تعادل را از یاد می بریم...; نه آن کمربند و تنبیه پدرسالاری خوب بود و نه این ناز و نعمت مخرب; نه آن یخدان های خالی و قفل زده خوب بود و نه این یخچال های زورچپان چندان لطفی برای اهالی خانه دارند. بچه های دیروز عمدتا در "نداشتن" به سر می بردند و بچه های امروز بسیاری شان از "داشتن" به بیراهه کشیده می شوند. دیروزی ها اگر نداشتند، محل غبطه شان اندک بود و به اندک داشتنی هم تا مدت ها دلشاد و سرمست بودند. حتی همین نداشتن، آن ها را از سن کم به دنیای کار و تلاش می کشاند تا در سنین بالا چشم به جیب پدر و منتظر و ملتمس یک میز کارمندی نمانند. امروزی ها اما اگر لذتی هم از "داشتن" ببرند کوتاه است و سطحی; آن هایی هم که ندارند، آن قدر محل غبطه و حسرتشان زیاد است و وسیع که داشته های به ظاهر اندک به چشمشان نمی آید و از طریقی دیگر به بیراهه کشیده می شوند و...

شاید این میان باید از پیشرفت های گوناگون بشر و فرزندان سر به راه و بالنده امروز هم بگویم تا نگاهم از "سیاهی" بیرون بیاید و "خاکستری" بشود. فقط این را بگویم که در خلال نوشتن این سطور و نیز پیش از آن، به "سپیدی"ها هم خیلی فکر کردم; آن ها را هم تا آن جا که دامنه چشمانم اجازه می داد، دیدم و منکر هیچ کدام نیستم. خلاصه به این نتیجه رسیدم که از سیاهی بگویم، از آن گذر کنم و به نگاه و اندیشه ای سپید برسم; و مگر نه این که رسالت مهم قلم همین است؟

آن خانواده ها، آن بچه ها و آن مردمی که در دنیای رقابت و اضطراب و دویدن امروز، این توفیق را دارند که "متعادل" و"با روح" زندگی کنند، به راستی که خوش به سعادتشان; و امید که الگویی باشند برای بقیه; من اما از خودم و کسانی می گویم که دنیای امروز اسیرمان کرده و هر کدام به نوعی از "روح زندگی" محروم مانده ایم. امروز پدرها شده اند ماشین پول و مادرها سرویس دهنده (و بسیاری شان ماشین پول هم); و البته سرویسی متفاوت با دیروز...

اگر مادر دیروز دست هایش به دار قالی پینه می بست، یا به وقت سرما، در جوی آب بسان چغندر می شد، زن امروز ذهنی پینه بسته دارد; ذهن او گاه در میان سس ها و جدیدترین مدهای خوراکی می ماند که کدام را انتخاب کند و گاه در آستانه تهیه سرخ کن و مایکروویوهای عمدتا تزیینی و دغدغه تاتو و لیپوساکشن و خوش اندام شدن و رژیم های جورواجور، دورانی سرگیجه آور دارد. ذهن او بسیار فراتر از آن چه طبیعتش ایجاب می کند، انبوه کفش و لباس های داخل کمدش را نمی بیند و مدام فکر می کند هیچی ندارد! او گاه در اندیشه رنگ موی سوسن جون و النازجون است و گاه در فکر این که نکند همسرش...; چیزهایی مثل خوره روح و جسم لطیف و شکننده اش را می آزارد و او در سکوت و اندوه یا اخم و غرولند، همچنان می شوید و می ساید...;

...دیروز غروب که می خواستند به میهمانی بروند، بر ماشین که سوار شدند، بوی خوش عطری زنانه مشامش را آزرده بود...; و طفلک پدر که حضور بچه ها و خستگی زن و نیز تکرار، جایی برای خلوت آن دو نمی گذارد!... او گرچه طبیعتش هم ایجاب می کند، اما این طبیعت را باید شناخت و هدایت کرد.

خلاصه ذهن زن همه جا هست...; و بدتر از همه این که می خواهد همه را راضی نگه دارد و چشم بسته نام "ایثار" را هم بر این "جلب رضایت" می گذارد; یا حداقل به او قبولانده اند که چنین است. او می خواهد همه را راضی نگه دارد، الا خودش را; و ذهن او همه جا هست الا درونش; گهگاه هم که به خودش و درونش می پردازد، نمی داند با اندیشه هایش چه بکند. اگر می خواهد باریک اندام شود و در این راه حتی خودش را به دست تیغ جراحی می سپارد، بیشتر شاید برای این باشد که مردش را از دست ندهد; اما او نمی داند که زیبایی، رنگ مو و... خوب است، اما با این شرط که آگاهانه باشد و اندیشه ای آن را به غنا برساند. مادام که اندیشه نباشد، همه این ها بازیچه ای بیش نیست و وجود زن را تهی تر و بی قرارتر می کند...

و افسوس که انسان امروز مدام می خورد و مدام در فکر آب کردن چربی ها و گوشت های اضافه است!

از دغدغه پایان ناپذیر شام و ناهار و مهد و مد لباس و کادوبازی های آنچنانی و متاسفانه رقابتی که بگذریم، زن خود را ملزم می داند که به جای فرزندش ۲۰ بگیرد. به هر ترفندی دست می زند تا فرزندش از قافله عقب نماند...; اما ای کاش می دانست که نمره ده فرزند ارزشی بسیار بیشتر از بیست مادر دارد; و کاش می دانست کاردستی ای که او به جای فرزندش می سازد، خلاقیت کودک را مدفون می کند و خیانتی بیش نیست; و به راستی چه سود از این ۲۰ پشت ۲۰ ردیف کردن ها؟! و در نهایت این که پسرم یا دخترم دانشگاه قبول شده! زمانی این دانشگاه قبول شدن ارزشمند است که به فرزندمان آموخته باشیم با چشم باز، "انتخاب" و "زندگی" کند; درسش را، شغلش را، همسرش را و...

و اما رنج پدر امروز نیز به گونه ای دیگر است; و شاید رنج آورتر از این برای تک تک اعضای خانواده نباشد که پدر بخواهد کمی حضورش در خانه را با پول جبران کند. این پول بسان مسکنی است که زخم را عمیق تر می کند به جای این که بهبود دهد. آب و دانه و آشیانه برای زن و فرزند ضروری است، اما تا نفس و حضور گرم پدر و کلام راهنمایش نباشد، انبوه اسکناس و معلم خصوصی و مدرسه فلان و... حکم سم را دارد و از این طریق راه به بیراهه برده ایم. خودمانیم، حظی که فرزند دیروز از خرید یک دوچرخه معمولی، آن هم پس از سال ها و با دسترنج یا پس انداز خود می برد، آیا با لذت فرزند امروز از دریافت یک دوچرخه لوکس یا کامپیوتر و سی دی و چه و چه (به عنوان پاداش ۲۰گرفتن) قابل مقایسه است؟! و به همین قیاس در نظر بگیرید، زوجی را که مایحتاج زندگی را ذره ذره و با تلاش خود فراهم می کردند، در مقابل اکثر زوج های امروز که از سیر تا پیاز زندگی را از همان اول همراهشان می کنند و بعد آن ها خیلی زود حوصله شان سر می رود و به جان هم می افتند و طلاق...

...و من صدایی خاموش را همواره از بچه های کوچک و بزرگ امروز می شنوم که شاید ناخودآگاه می گویند: "پدر می خواهیم نه ماشین پول; مادر می خواهیم نه معلم سرخانه." و نیز صدای زنانی را می شنوم که می گویند: "همدم می خواهیم نه ماشین پول..."

...شاید بشر همچنان که "آرام آرام" و "ناگهان" مدرن شد، باید که "آرام آرام" و "ناگهان" به طبیعت، سادگی و روح زندگی بازگردد. شاید حالا وقت آن فرا رسیده باشد که سلول های مجلل یا نیمه مجللی را که با چنگ و دندان برای خود فراهم کرده و به درونشان خزیده ایم، رها کنیم و به آغوش طبیعت بازگردیم. شاید هم بهتر باشد راه میانه را برگزینیم و از هر دو استفاده کنیم; یعنی بازگشتمان به طبیعت همراه با بهره مندی از پیشرفت و تکنولوژی و دانش باشد و این بار زندگی متعادل را تجربه کنیم; آن چه روحمان در این دنیای دود و آهن از دست داده است...

امروز ما نیازمند آنیم که به آرامش برسیم و از دغدغه و اضطراب و شتاب و بیماری های رنگ به رنگ روح و جسم شفا یابیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان علي خوشتيپ
11 آبان 90 17:14
سلام چرا ديگه از زهرا كوچولو عكس نميذاريد؟ دلمون تنگ شد براش.موهاش دراومد؟
هستي
11 آبان 90 17:58
سلام جمعه ساعت 20 منتظر حظورتون در وب عصر ململي هستيم http://www.asr-havadare-no.blogfa.com/ به وب خودمم بياين ونظرتونو و درمورد ململ بگيد http://m0bina-malmal.niniweblog.com/
معصومه مامان سهند
12 آبان 90 8:35
سلام ، با ادامه سفرنامه اروپا بخش پاریس به دیدنتون اومدم خوشحال میشم پیشمون بیایین
مامان آرین
12 آبان 90 12:21
بفرمایید توی وبلاگمون با یه پست خوشمزه پذیرایی بشین
مامان محمدرضا
12 آبان 90 14:19
*.¸.*´ ¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨) (¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`• _____****__________**** ___***____***____***__ *** __***________****_______*** _***__________**_________*** _***____من آپم____________*** _***______مشتاق نیم نگاهی_*** __***_______هرچند گذرا____*** ___***_________________*** ____***______________ *** ______***___________*** ________***_______*** __________***___*** ____________***** _____________*** ______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*
مامان ماهان
14 آبان 90 8:32
وای خیلی جالب بود خیلی خوشم اومد ممنون
فرشته مامان امين رضا
15 آبان 90 8:01
سلام فرشادخان

مطلب بسيار بجائي نوشتين ومتاسفان هتوي زندگي امروزي دامنگير خانواده هاشده وپدران فقط شدن ماشين پول ومادران بقول شما ايثارگر.
به روح لطيف زندگي وعشق كم توجهي ميشه وعشق ومحبت داره رنگ وبوي خودشوازدست ميده.اميدوارم همه متوجه باشن وبخودشون بيان وعشقو محبت رافدانكنن.

آپ كردم خوشحال ميشم تشريف بيارين.